هرکجا باشم آسمان مال من است

هرچه دل تنگم بخواهد

یکی از صفحه های دفتر را باز می کنم و شروع به نوشتن ، یک باره معلم مچم را گرفت و او شروع کرد به خواندن . می خواستم از خجالت آب شوم . همه بچه های کلاس به من می خندیدند ولی من داشتم اشک می ریختم و از کلاس بیرون آمدم . دوان دوان ، نمی دانم به کجا می روم فقط می خواستم بدوم همین ، تا آنجای که ممکن است . شب شده بود که رسیدم خانه . در خانه را باز کردم و پدرم را جلوی خود دیدم و همان جا یک سیلی محکمی خوردم و باز دوان دوان دویدم توی اتاق . صدای پدر می آمد که با مادر دعوا می کرد . من فقط 16 سال سن داردم . تلفن را برمی دارم و به تو زنگ می زنم ، اما آن طرف صدا ، صدای تو نبود . نمی دانم چه کار کنم .خسته ام از این دنیا . خسته ام از همه آدم ها ، دلم به درد می آید که چرا ، چرا ما نمی توانیم با همدیگر باشیم . می خواهم به حال خود گریه کنم . آه و غم من هنوز در سینه دارم و او را نگاه می کنم . خسته ، خسته ام از این روزگار . سالها گذشت و تو را توی پارک دیدم ، آمدم کنارت و تو را صدا زدم و گفتم : شما فرشته ........؟ و او گفت بله و او هم من را شناخت ، پیر و شکسته شده ای اما به همان زیبای که همیشه هستی . نمی دانم بازی روزگار چه طور شد ، اما می دانم که در دنیا هیچکس تنها نیست . صورتت را نوازش می کنم و آهسته سرت را روی شانهایم می گذارم .
نوشته شده در چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:,ساعت 17:9 توسط بهاره| |


Power By: LoxBlog.Com